- تاریخ ارسال : چهارشنبه 02 آبان 1397
- بازدید : 623 مشاهده
کنار یه ایستگاه اتوبوس تو به خیابون شلوغ ایستادم. صدای شلوغی و بوق ماشینها فضای گوشمو پُر کرده و موزیک توی گوشمو دیگه نمیشنوم... هرعابری که رد میشه نگاهم میکنه و منم از پشت شیشه عینکم نگاهش میکنم و سعی میکنم متوجه نشه...
اتوبوس لعنتی مثل همیشه دیر کرده، انتظار همیشه برام سخت بوده، حتی انتظار برای یه اتوبوس کنار ایستگاهش...
دختر بچهای دست مادرشو رها میکنه و با خوشحالی تو ایستگاه اتوبوس میشینه و آبنباتشو لیس میزنه...
یهو دلم کودکی خواست... فارق از دغدغه و همهمه...
وقتی کودکی معنی انتظار را نمیفهمی و از لحظه لحظه زندگیت لذت میبری...
_برفستان_انگیزشی
همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
.
.
.
.(...)
_برفستان_حکایت های ادبی
گفت هارونالرشید که این لیلی را بیارید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصۀ عشق او را عاشقان آینۀ خود ساختهاند.
خرج بسیار کردند و حیلۀ بسیار، لیلی را بیاوردند.
به خلوت در آمد، خلیفه شبانگاه شمعها برافروخته، درو نظر میکرد ساعتی، و ساعتی سر پیش میانداخت.
با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطۀ سخن در روی او آن چیز ظاهرتر شود.
رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟
گفت: بلی، لیلی منم؛ امّا مجنون تو نیستی.
آن چشم که در سر مجنون است در سر تو نیست.
مقالات_شمس
***