- تاریخ ارسال : چهارشنبه 02 آبان 1397
- بازدید : 623 مشاهده
کنار یه ایستگاه اتوبوس تو به خیابون شلوغ ایستادم. صدای شلوغی و بوق ماشینها فضای گوشمو پُر کرده و موزیک توی گوشمو دیگه نمیشنوم... هرعابری که رد میشه نگاهم میکنه و منم از پشت شیشه عینکم نگاهش میکنم و سعی میکنم متوجه نشه...
اتوبوس لعنتی مثل همیشه دیر کرده، انتظار همیشه برام سخت بوده، حتی انتظار برای یه اتوبوس کنار ایستگاهش...
دختر بچهای دست مادرشو رها میکنه و با خوشحالی تو ایستگاه اتوبوس میشینه و آبنباتشو لیس میزنه...
یهو دلم کودکی خواست... فارق از دغدغه و همهمه...
وقتی کودکی معنی انتظار را نمیفهمی و از لحظه لحظه زندگیت لذت میبری...
_برفستان_حکایت های ادبی
گفت هارونالرشید که این لیلی را بیارید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصۀ عشق او را عاشقان آینۀ خود ساختهاند.
خرج بسیار کردند و حیلۀ بسیار، لیلی را بیاوردند.
به خلوت در آمد، خلیفه شبانگاه شمعها برافروخته، درو نظر میکرد ساعتی، و ساعتی سر پیش میانداخت.
با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطۀ سخن در روی او آن چیز ظاهرتر شود.
رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟
گفت: بلی، لیلی منم؛ امّا مجنون تو نیستی.
آن چشم که در سر مجنون است در سر تو نیست.
مقالات_شمس
***
_برفستان_سعدی
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی
جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی میکنیم آن گه چنین اصنام را
معنی غزل: