درخواست ویراستاری درخواست ترجمه دانلود پادکست دانلود دکلمه
  • دلنوشته های روزانه

    دلنوشته های روزانه

  • یک کتاب خوب بخوانیم

    یک کتاب خوب بخوانیم

  • انگیزشی، برفستان

    انگیزشی، برفستان

  • برفستان؛حکایات جالب و خواندنی(قسمت شانزدهم)

    برفستان؛حکایات جالب و خواندنی(قسمت شانزدهم)

  • برفستان؛دمی با شاعران(سعدی)قسمت شانزدهم

    برفستان؛دمی با شاعران(سعدی)قسمت شانزدهم

تبلیغات در سایت تبلیغات در سایت
برفستان؛دمی با شاعران(سعدی)قسمت شانزدهم

_برفستان_سعدی


امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را


یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را


هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل

کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را


گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی

جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را


چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد

بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را


سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان

ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را


معنی غزل:

توضیحات بیشتر / دانلود
برفستان؛دمی با شاعران(سعدی)قسمت پانزدهم

_برفستان_سعدی


وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را


یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را


مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را


همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را


رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را


هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را


عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را


گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را


خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را


دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌گفت یار خویش را


گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را


درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را


گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را


ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را


دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را


ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را



معنی و شرح غزل:

 

توضیحات بیشتر / دانلود
برفستان؛دمی با شاعران(سعدی)قسمت چهاردهم

_برفستان_سعدی


دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را


شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را


وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را


گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را


کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست

بر زمستان صبر باید طالب نوروز را


عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند

این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را


عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست

کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را


دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را


سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را


شرح غزل:

توضیحات بیشتر / دانلود
برفستان؛دمی با شاعران(سعدی)قسمت سیزدهم

_برفستان_سعدی


وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را


امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را


دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد

باری حریفی جو که او مستور دارد راز را


روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی

بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را


چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند

یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را


شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن

در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را


شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت

ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را


من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام

گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را


سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام

مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را


شرح غزل:

 

توضیحات بیشتر / دانلود
برفستان؛دمی با شاعران(سعدی)قسمت دوازدهم

_برفستان_سعدی


با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را


من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب

با یکی افتاده‌ام کاو بگسلد زنجیر را


چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن

آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را


می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن

گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را


کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرین‌تر سخن

شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را


روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را


ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را


زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را


سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را


***معنی غزل



 

توضیحات بیشتر / دانلود